تو به من بدهکاری !
برایِ تمامِ دوستت دارم هایی که نگفتی ،
برایِ تمامِ ثانیه هایی که میانِ سیلِ بی انصافیِ دنیا ، بی پشتوانه رهایم کردی ،
برایِ تمام زمان هایی که شانه ات را از بی کسی ام دریغ می کردی ...
تو به من بدهکاری ؛
برایِ این آدمِ زخم خورده و گریزانی که امروز شده ام ...
پاسخِ شیطنت هایم را با بی مهری دادی و در مقابلِ احساسِ لطیفم سرد و بی عاطفه بودی !
و منِ درمانده ، از لطافت و شیطنت هایِ خودم ، بیزار شدم ...
تو مرا از "خودم بودن" ترساندی ، می فهمی ؟!
من فقط عشق و توجهِ تو را می خواستم بی انصاف !
من برایِ خوشبخت شدنم ، حرف هایِ خوبِ تو را کم داشتم ، مهربانیِ تو را ، حمایتِ تو را ...
و تو در کمالِ بی رحمی ، جز آواری از حسرت و انکار ، پیشکشِ اشتیاقِ کودکانه ام نکردی ...
کودکی شده بودم که میانِ تاریکی و بی پناهیِ مطلق ، پدرش را گم کرده ...
کودکی که از تمامِ سایه هایِ در حالِ عبور ، می ترسد !
که باید رویِ پاهایِ ترسیده و لرزانِ خودش بایستد ...
و اکنون این منم ؛
به قدری نا امید و گریزان ؛
که حتی خودم را انکار می کنم ...
تو از من ، آدمِ خسته ای ساختی ،
آدمی سرد ،
آدمی سرکوب شده !
تو تا آخر عمرت به من بدهکاری !
این روزها ؛
دلم برایِ خودم تنگ شده ...
می فهمی ؟! برایِ خودم ... !
پ ن: دارم از شدت دلتنگی خفه میشم