دیشب مامان پرسید:
چی خوشحالت میکنه؟ فکر کردم و دیدم تقریبا هیچی
گفت چی ناراحتت میکنه؟ و دیدم بازم هیچی
گفت چی و خیلی دوست داری؟ دیدم هیچی
گفت از چی بدت میاد بازم دیدم هیچی
و بعد دیدم انگار مثل یه آب راکد شدم، چندسال پیش من پر از دغدغه و هیجان بودم، مدام دنبال کشف دنیا و فضاهای جدید بودم، توی هر جمعی که بودم منشا شروع یه حرکت جدید میشدم
نمیدونم چرا توی یک دهه به این رکود رسیدم و ته دلم امیدوارم و دوست دارم اینجوری فکر کنم که تمام احساساتم تهنشین شده و فقط منتظر یه تلنگره!